یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:تفاوت, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

مردی با نوكرش، از دشت سرسبزی می گذشت تا به باغی برود. مرد دو عدد خیار به همراه داشت. یكی را به نوكرش داد و نوكر آن را با لذت خورد. خیار دیگر را خودش خواست بخورد اما همین كه نخستین تكه خیار را جوید، متوجه شد بسیار تلخ است. روبه نوكرش كرد و پرسید: خیاری كه تو خوردی هم تلخ بود؟ نوكر پاسخ داد: بله ارباب.

 

مرد تعجب كرد و پرسید: پس چرا آن را خوردی و حرفی هم نزدی؟

نوكر پاسخ داد: من سال هاست كه در خانه تو هستم و از سفره تو غذاهای خوشمزه بسیاری خوردم، بنابر این شرم دارم به خاطر یك خیار تلخ كه به من دادی، صدایم درآید.

مرد لحظه ای به فكر رفت: راستی كه تو بزرگتر از آن هستی كه نوكر كسی باشی. سپس مال زیادی به نوكر داد تا برای خودش كار كند و خانه و زندگی داشته باشد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:حق شناسی, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد، كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."


پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."


پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:برادر,,,, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

مردی مشغول تمیز کردن ماشین جدید خودش بود.ناگهان پسر 7 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

"" دوستت دارم بابایی ""

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:پدر و فرزند, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

یک روزکارمند پستی به نامه هایی که آدرس نا معلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود. نامه ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده وبخواند.

در نامه اینطور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف من را که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یک شنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی. به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن ها جیب خود را جست وجو کنند وهر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان96 دلار جمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیر زن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیر زن به اداره پست رسید. که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم  کارمندان پست آن را بر داشته اند...!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:پیر زن, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون
! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم
... قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم
...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
.

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟

فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما
...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو
..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا
...

چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن
.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد
...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است
...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی
...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:الو,,, خدا, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

پیرزنی 91 ساله بعد از یك زندگی شرافتمندانه چشم از چهان فرو بست. وقتی خدا را ملاقات كرد از خدا چیزهایی پرسید كه همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود

 

 مگر غیر از این است كه تو خالق بشر هستی؟ مگر غیر این است كه همه را یكسان و برابر آفریدی؟ پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟

خدا جواب داد هر انسانی كه وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست كه چیزهای مختلفی از زندگی،

مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید.

پیرزن كاملا گیچ شده بود پس از شروع به شكافتن مساله نمود. وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند. وقتی كسی از توچیزی را می دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ، یك دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد. چرا كه فقط امروز آنها در كنار تو هستند وباید قدر آنها را بدانی. وقتی كسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می كند به تو می فهماند كه پیمانهای انسانی ترد و شكننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین كار ممكن است كه می توانی انجام دهی.

وقتی كسی تو را تحقیر كرد به تو می آموزد كه هیچ دو نفری مثل هم نیستند. اگر با مردمی مواجه شده كه با تو فرق داشتند، از ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نكن به كنه و اصل آنها رخنه كن و آنگاه از قلبت نظر سنجی كن . وقتی كسی قلب تو را شكست به تو می آموزد كه دوست داشتن همیشه این معنی را نمی دهد كه شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این وجود به عشق پشت نكن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و لذتی را كه او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدل به نیك فرجامی خواهد كرد.

وقتی كسی با تو دشمنی كرد به تو می آموزد كه هر كسی ممكن است اشتباه كند در این لحظه بهترین كاری كه می توانی انجام دهی این است كه آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عف كنی- بخشیدن كسانی كه باعث آزار شما می شوند مشكل ترین كاری است كه می توان انجام داد.

وقتی كسی را كه دوست داشتی به تو خیانت می كند به تو می آموزد تا مقاوم بودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است . در برابر وسوسه ها مقاوم باشید كه اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را میگیرید. وقتی كسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد كه حرص و آز ریشه در بدبختی دارد.

از ته دل آرزو كن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست كه خواسته هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فكری بر اهدافت پیروز گردد. فكرهای منفی را در تله مثبت اندیشی نابود كن .

وقتی كسی تو را مسخره می كند به تو می آموزد كه هیچ شخصی كامل نیست.

مردم را با شایستگی هایی كه دارند بپذیر و كم و كاستی هایشان را تحمل كن.

 هرگز شخصی را بخاطر عیوبی كه قادر به كنترل آن نیست از خود طرد مكن

 

پیرزن كه تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مساله شد كه هیچ درسی

توسط انسانهای خوب به بشر داده نمی شود؟

خدا گفت ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است هر عملی كه از عشق سر می زند به تو درسی می آموزد.

وقتی كسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد كه عشق ،‌مهربانی ، فروتنی ، صداقت ، حسن نیت و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند.

در برابر هر عمل خیر ، عمل شری نیز وجود دراد این تنها بشر است كه اختیار و كنترل و برقراری و توازن بین اعمال نیك و بد را دارد.

وقتی درزندگی كسی وارد می شوید ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید :دوست دارید معلم عشق باشید یا بدی ؟و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید برای من نیكی به ارمغان می آورید یا شرو بدی؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد وعذابی سخت؟ شادی بیشتر یاغم بیشتر؟ 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ، اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد. استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟ استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست. و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:منطق, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |

 

خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پوشانند.

در یکی از شهرهای ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید. میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.

مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ ۱۰ سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟ چگونه مارمولک دراین 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم دریک فضای تاریک و بدون حرکت ؟

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر از این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کارمی کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟

محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بودکه سروکله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته وبرای جفتش برده بود.

مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت وبه خود گفت :10 سال مراقبت بی منت ؛ چه عشق قشنگ وبی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم گریزانیم؟


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:عشق بی منت, | 14:35 | نویسنده : علیرضا |


 

جك از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.

قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»


جك جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»



مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم.»



جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»



مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»



جك گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»



مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»



جك گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»



یک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»



جك گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»



مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»



جك گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»


موضوعات مرتبط: داستان ، عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, | 10:21 | نویسنده : علیرضا |

یک شب که یک آقای محترمی و همسرمحترمشون توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودند.    

در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یکدفعه خانم برگشت و به آقا گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی."  

چی؟ یعنی چه؟  

و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه را داد:  

تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی ما هستی!  

و بعد در پاسخ به چشم‌های آقا که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:  

تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟  

خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده.    

برای همین آقا هم بدون هبچ پاسخی با افسردگی خوابید.  

فردای اون شب آقا ترجیح داد که مرخصی بگیره و یک کمی وقت رو با همسر محترمشون بگذرونه.  

برای همین با هم رفتند بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردند . بعدش رفتند توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدند .

همسر محترمه چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره آقا بهشون گفت که بهتره همه رو برداره . 

بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردند . 

و در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس. 

وااای خدای من چه شود حضورتون عرض کنم همسر محترم این آقای گرامی داشت از خوشحالی ، ذوق مرگ می‌شد . 

حتی فکر کنم سعی کرد آقا رو هم امتحان کنه چون با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته ‌بود از آقا خواست براش یک مچ‌بند تنیس نیز بخرد . 

نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش اون آقای محترم گفت: "برشدار عزیزم."  

در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر خانوم محترمه برگشت و به آقاشون گفت: "عزیزم فکر کنم همین‌ها خوبه . بیا بریم حساب کنیم."  

آقا در این لحظه بود که گفت : "نه عزیزم من حالش و ندارم."  

همسر محترمه با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"  

عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی.   

تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."  

و موقعی که آقا توی چشمای همسرشون مطالعه میکردند که همین الاناست که بیاد و ایشون را بکشه اضافه کردند:  

"چرا نمی‌تونی من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟"  

خوب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نیافتاد فقط دله آقا خنک شده بود از اینگه به همسرشون فهمونده بود که "هرچی عوض داره گله نداره."


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:درس زندگی برای آقایون عزیز, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

 

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.
یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری ر...
فتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.
وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!!!!

موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:اصولا ما ایرانیها , خاک تو سر آمریکائیها!!!, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره.
غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بوکرد و اخمهایش رفت توی هم..

دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه.

به بچه ها گفتم "ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است ، یه کوچولو امتحان کنید...اصلا میدونید اسم این غذا چیه ؟ یه راهنمایی می کنم بهتون...باباتون گاهی منو به همین اسم صدا می زنه."

ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد . به برادرش سقلمه زد و گفت:
"نخور! نخور! تاپاله است!"


 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:داستان جیگر !!!, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد اما دختر خانوم عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه ، به حراست میگه. روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت  " اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن. ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد. چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!! نتیجه اخلاقی این ماجرا. پسرهای گرامی دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند

.!!

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:درس جهت ازدواج و تشکیل زندگی برای خانومهای محترمه, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |
 

 

.

پيرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا... اسم رستوران چي بود؟

»

پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي دارن، اسمش چيه؟

»

پيرمرد دوم: «پروانه؟

»

پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟

!!!»

 

پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود

دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:پروانه, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

سه زن انگلیسی ، فرانسوی و لر با هم قرار میذارن که اعتصاب کنن و دیگه
توی خونه کار نکنن و بعد از یک هفته نتیجه کار رو به همدیگه بگن
زن فرانسوی گفت:
به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه
اتو و خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم. خودت یه فکری بکن من که دیگه
نیستم یعنی بریدم.
روز بعد خبری نشد،
روز بعدش هم همینطور
روز سوم اوضاع عوض شد،
شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب.
من هم هنوز خواب بودم وقتی بیدار شدم رفته بود.

زن انگلیسی گفت:
من هم مثل فرانسوی همونا رو گفتم و رفتم کنار.
روز اول و دوم خبری نشد
ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید رو کاملا تهیه کرده بود، خونه رو تمیز
کرد و گفت کاری نداری عزیزم و بعدشم منو بوسید و رفت.

زن لره گفت:
من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم.
روز اول چیزی ندیدم
روز دوم چیزی ندیدم
روز سوم چیزی ندیدم
شکر خدا روز چهارم
یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:3 زن, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

روزي يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند. تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختي شون رو) بفهمند.سردبير ميگه:آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟
شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه: بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم،اونجا ...
براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"
بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"

همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت: "اين بار اولت بود "!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:اين بار اولت بود!!!, | 14:52 | نویسنده : علیرضا |

 

در راه از کنار گلزاری زیبا عبور میکردم،ایستادم و نگاهم را به گلهای زیبا دوختم به هر گل که مینگریستم چهره او برایم تجسم میشد با ذوق و شوق به گلزار رفتم و زیباترین گلها را انتخاب کردم یکی یکی از ساقه جدا میکردم و با وجود زخمی شدن انگشتانم با خار گلها لبخندی نثار آنها میکردم  و به آرامی خارها را از شاخه جدا میکردم.

 

دسته گل را به سینه میفشردم ودر ذهنم تقدیم گلها را به او تمرین میکردم.

به او که رسیدم دسته گل را با یک دنیا عشق و محبت به او دادم دسته گل را گرفت و با جیغی آن را زمین انداخت؟

نگاهی غضب آلود به من کرد و گفت:همین میخواستی انگشتم را زخم کنی؟

نگاهی به دسته گل انداختم :فقط یک خار روی آن باقی مانده بود که من ندیده بودمش به او نگاه کردم ولی او رفته بود......

 

 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:صورت زیبایش رادر ذهنم مجسم کردم و برای دیدنش با شتاب براه افتادم, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

زندگی هیچ نبود،
و به آسانی یک گریه گذشت.
کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
تا که در رویاها
همه دار و ندارش،
قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بی منت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
***
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
***
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, | 19:1 | نویسنده : علیرضا |

دوستان ازتون خواهش میکنم چند دقیقه وقت بزارید و این داستان ترسناک رو بخونید:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:54 | نویسنده : علیرضا |

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه.این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.”

اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند. بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :”خب، قیمت یه مغز چنده؟”

دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک زن و ۲۰۰$ برای مغز یک مرد.” موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که :چرا مغز خانمها گرونتره؟”

دکتر خیلی ارام جواب داد : اخه مغز اقایون کار کرده است و دست دومه ولی مغز خانوما کار نکرده است و بخاطر همین گرونه .

نظر فراموش نشه البته خانوم ها به دل نگیرن


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:54 | نویسنده : علیرضا |

یه خانومی گربه ای داشت که اعصاب شوهرو به هم ریخته بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه بی همه چیز خونس؟”

زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جسیکا نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جسیکا بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود

نظر از یاد نرود !!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”                         نیشخندنیشخندنیشخندنیشخندنیشخند


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم” 

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”

جواب زن خیلی جالب بود…

زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:48 | نویسنده : علیرضا |

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!

نظر فراموش نشود...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:46 | نویسنده : علیرضا |

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.»


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:46 | نویسنده : علیرضا |

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!"

داوینچی با تعجب پرسید: "کی؟"

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!


نظر از یاد نرود......


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:41 | نویسنده : علیرضا |

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 15 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

نظر از یاد نرود!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:42 | نویسنده : علیرضا |

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

نظر از یاد نرود....


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:19 | نویسنده : علیرضا |
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
 
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
 
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
 آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
 

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
 یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:18 | نویسنده : علیرضا |

داستان کوتاه چه کشکی، چه پشمی

 چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسیداز آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. 

در حال مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:  ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:  بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم ,غلط زیادی که جریمه ندارد.

کتاب کوچه
احمد شاملو


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:18 | نویسنده : علیرضا |

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

           

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1398برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

               

در سرزمینی زندگی می کنم
که مردمانش همه، شکایت دارند از تنهایی
ولی نمی دانم!
پس;
دلیل این فاصله ها در چیست؟!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

             
سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگیبا لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازهمیوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطرهمین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکبارهپرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را درجیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهرشد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چندپرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی کهبساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه راشناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس اوبا حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغیبعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس هاچند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوبارهدر دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او بهاطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمالدقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرونآورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصرهپلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت:

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آنروزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیممیگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                  

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند


.......................................................................

نکته:
مفهوم داستان، مجازات کردن شخص یا افراد خاصی نیست یا اینکه چه کسی درستکار است، بلکه مفهوم، انسانیت این افراد است، و مطمئنن
کسانی که گناهی انجام داده و به خود ظلم کرده اند هیچگاه از رحمت خداوند به دور نیستند و کسانی هم که یک عمر دم از بندگی خداوند می زنند امکان لغزششان در هر لحظه هست و خوب بودن به بسیاری روزه و نماز نیست.
پس
هر کسی که هستیم
باید در همه جا مواظب کردارمان باشیم و قبل از هر کاری رسم جوانمردی و انسانیت پیشه کنیم.



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

             

پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

زندگی یعنی یک نگاه ساده

تنها چند خاطره..
و
تنها چند لحظه...

زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده.

 
         


حال، با این وجود زندگی خود را چگونه خواهیم گذراند؟



..........................................................................



ای وای بر آن دل که در آن، سوزی  نیست / سودا زده ی مهر دل افروزی  نیست

روزی که تو بی عشق، بسر خواهی برد/ ضایع تر از آن روز، ترا روزی نیست




موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

         

دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
 
دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                        

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                        

«رابرت داینس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده و موفق شد مبلغ زیادی پول ببرد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد، تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر به او کمک نکند، کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد، یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است. آن زن به تو کلک زده است دوست من !!!
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا رو شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده، اینکه خیلی عالیه!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

 

 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”

حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.”


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. 
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

 

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ 

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
 خدمتکار پرسید:....

 

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))


 

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 

 

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

 

 

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.

خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟

این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


 

 

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.


 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
 

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:16 | نویسنده : علیرضا |
مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
جمله ها و جوک های باحال و خنده دار جدید
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • فریر