دوستان ازتون خواهش میکنم چند دقیقه وقت بزارید و این داستان ترسناک رو بخونید:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:54 | نویسنده : علیرضا |

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه.این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.”

اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند. بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :”خب، قیمت یه مغز چنده؟”

دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک زن و ۲۰۰$ برای مغز یک مرد.” موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که :چرا مغز خانمها گرونتره؟”

دکتر خیلی ارام جواب داد : اخه مغز اقایون کار کرده است و دست دومه ولی مغز خانوما کار نکرده است و بخاطر همین گرونه .

نظر فراموش نشه البته خانوم ها به دل نگیرن


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:54 | نویسنده : علیرضا |

یه خانومی گربه ای داشت که اعصاب شوهرو به هم ریخته بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه بی همه چیز خونس؟”

زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جسیکا نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جسیکا بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود

نظر از یاد نرود !!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”                         نیشخندنیشخندنیشخندنیشخندنیشخند


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 14:50 | نویسنده : علیرضا |

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم” 

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”

جواب زن خیلی جالب بود…

زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:48 | نویسنده : علیرضا |

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!

نظر فراموش نشود...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:46 | نویسنده : علیرضا |

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.»


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:46 | نویسنده : علیرضا |

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!"

داوینچی با تعجب پرسید: "کی؟"

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!


نظر از یاد نرود......


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:41 | نویسنده : علیرضا |

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 15 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

نظر از یاد نرود!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:42 | نویسنده : علیرضا |

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

نظر از یاد نرود....


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:19 | نویسنده : علیرضا |
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
 
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
 
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
 آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
 

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
 یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:18 | نویسنده : علیرضا |

داستان کوتاه چه کشکی، چه پشمی

 چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسیداز آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. 

در حال مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:  ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:  بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم ,غلط زیادی که جریمه ندارد.

کتاب کوچه
احمد شاملو


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:18 | نویسنده : علیرضا |


عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron

 

عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron
عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron
عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron
عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron
عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron
عکسهایی از اتومبیل فوق العاده Mansory Bugatti Veyron

موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |



 


موضوعات مرتبط: ترفند ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |

                             
وحشتناک ترین و عجیب ترین رسومات دنیا (+عکس)
در این رسم خطرناک که در اصطلاح Hazing گفته می شود، کسانی که تازه وارد کالج شده اند، با صحنه های نه چندان خوشایندی مواجه می شوند. در این خوشامد گویی نامتعارف تازه واردها به چیزی بسته می شوند و با شوخی های خطرناک، آزار و اذیت و حتی آب پاشی مورد استقبال با سابقه تر ها قرار می گیرند. با اینکه اجرای این رسم ممنوع شده و حتی یک کشته هم برجای گذاشته اما اجرا کنندگان حاضر نیستند، دست از این کار خطرناک خود بکشند.
گاو بازی، پامپلونا، اسپانیا
 
                       
وحشتناک ترین و عجیب ترین رسومات دنیا (+عکس)
این سنت نیز هیچ دست کمی از آن خوشامدگویی عجیب و غریب ندارد. عاشقان و دلباختگان گاوبازی در اسپانیا از سال ۱۹۱۰ تا همین امسال در یک جشنواره یک روزه به استقبال یا بهتر است بگوییم به جنگ گاوها می رفتند و با تحریک و تهیدید، آنها را به سمت خود می کشاندند و خود باید از دستشان در می رفتند!
آخرین مسابقه گاوبازی همین امسال در ایالت پامپلونا برگزار شد و در طول یک قرن برگزاری این رقابت خطرناک ۱۵ نفر کشته و البته بسیاری هم زحمی شده اند.
شیرجه آغاز سال نو، سیبری، روسیه
                        
وحشتناک ترین و عجیب ترین رسومات دنیا (+عکس)
 
 
در روسیه، شیرچه روی های حرفه ای، آغاز سال نو میلادی را با شیرجه زدن در عمیق ترین دریاچه آب شیرین دنیا یعنی بایکال جشن می گیریند. آنها پس از اینکه بخشی از یخ های سطح دریاچه را شکستند و به آب رسیدند، به درون این دریاچه ۴۰ متری بپرند و یک درخت را در کف دریاجه قرار دهند و بعد هم دور آن رقص و پایکوبی می کنند.
ظاهرا شیرجه زدن در دریاچه آنهم برای شیرچه روی های حرفه ای کار چندان سختی نیست، اما در هر صورت بایکال عمیق ترین دریاچه دنیاست.
درخت های کریسمس
                            
وحشتناک ترین و عجیب ترین رسومات دنیا (+عکس)
  
بسیاری از ما با درخت کریسمس آشنا هستیم؛ در ختی زنده یا مصنوعی که با آغاز سال نو میلادی زینت بخش بسیاری از خانه های مسیحی می شود. تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد. اما مشکل از جایی شروع می شود که این درختان بعضا باعث آتش سوزی می شوند و طبق آمار از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶ میلادی، ۲۴۰ نفر قربانی این آتش سوزی ها شده اند.
درست است که آمار این آتش سوزی ها نسبتا کم است، اما به هرحال از بین رفتن انسانها، انهم در روزهای آغاز سال نو، امری دردناک است.
اونباشیرا، توکیو، ژاپن
                     
وحشتناک ترین و عجیب ترین رسومات دنیا (+عکس)

موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |

چغندر


چغندر

چغندر از آن دسته سبزیجاتی است که سرشار از قند بوده و هر فنجان آن حاوی ۵۰ کیلوکالری انرژی است.

چغندر دارای رنگدانه‌ی گیاهی به نام «بتاسیانین» است که سلول‌های بدن را از هجوم سلول‌های سرطان‌زا حفظ می‌کند. این زیرخاکی پرطرفدار پتانسیل مقابله با تومورها را نیز در خود دارد.

می‌توانید چغندر را پخته و میل کنید، حتی می‌توانید به سالادتان نیز اضافه کنید به خاطر اینکه به همراه کاهو و مخلفات دیگر سالاد بسیار خوشمزه است.

هویج


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |






 
 
 
 

 


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |
دنیای اقتصاد: تقویم سال میلادی به آخرین روزهایش رسیده و سال جدید در راه است.
دنیای تکنولوژی هم مثل هر چیز دیگری شاهد تغییرات و اتفاقات مختلفی در سال 2011 بود که صرف‌نظر از معرفی و ورود محصولات و سرویس‌های جدید، مرگ محبوب‌ترین چهره‌اش؛ یعنی استیو جابز خاطره تلخی از این سال در ذهن دوستدارانش به جا گذاشت، مجله تایم مانند هر سال با نزدیک شدن به روزهای پایانی سال، برترین محصولات دیجیتال شخصی یا همان گجت‌های سال را انتخاب و معرفی کرده است. به این ترتیب برترین گجت‌های سال 2011 به ترتیب عبارتند از:
۱- تبلت آی پد 2 از اپل

این تبلت با ساختاری باریک‌تر، سبک‌تر و قوی‌تر از مدل قبلی‌اش توانست همچنان حاکمیت بازار جهانی تبلت‌ها را حفظ کند. با وجود ورود رقیب‌های مختلف و متنوع در سایزها، امکانات و قیمت‌های مختلف، این تبلت همچنان از نظر کاربران و حتی کارشناسان بهترین گزینه ممکن به حساب می‌آید. بنابراین چندان هم دور از ذهن نیست که عنوان برترین گجت سال به این تبلت پر طرفدار برسد.
۲- گوشی گلکسی نکسوس از سامسونگ

در رقابت میان موبایل‌های هوشمنــــــد آندرویدی و آیفون، انگار گوشی گلکسی نکسوس نقش ویژه ای داشته است. این گجت با نمایشگری 65/4 اینچی دارای انحنای کمی بوده و تصاویر را با وضوح 720 پیکسلی نمایش می‌دهد. پشتیبانی از سرویس کیف پول الکترونیکی گوگل و آخرین نسخه از سیستم عامل آندروید گلکسی نکسوس را در رتبه دوم برترین گجت‌های سال قرار داده است.
۳- تبلت کیندل فایر از آمازون ورود تبلت

موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |

آقای فرهادی افزود که «من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مى‌کنم. مردمى که به همه فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از دشمنى و کینه بیزارند.» <

عکسهای دیدنی و حواشی و متن اسکار 2012
به گزارش تعامل؛فیلم جدایی نادر از سیمین به عنوان برترین فیلم خارجی زبان جایزه اسکار این بخش را به خود اختصاص داده و بدین ترتیب اولین اسکار تاریخ سینمای ایران در دستان اصغر فرهادی جای گرفت

 


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |


کمتر کسی است که تا اندازه ای به هنر نقاشی علاقمند باشد و نام باب نورمن راس، نقاش آمریکایی و مجری تلویزیون به گوشش نخورده باشد. او که متولد ۱۹۴۲ و درگذشت 1995 میلادی بود، با آرامش و شکیبایی‌ای که داشت، سازنده و مجری برجستهٔ برنامهٔ معروف تلویزیونی "لذت نقاشی" شد بطوریکه که این برنامه دوازده سال ادامه داشت و مارک تجاری باب راس برای کتابها و وسایل هنری اش موفقیت های را برایش به ارمغان آورد. وی زاده اورلاندو فلوریدا در امریکا بود. پس از ده سال کار در نیروی هوایی امریکا، به کار جنبی خود که نقاشی تجاری بود پرداخت و سبک عامه پسند موفقی را ارایه کرد، که نقاشی رنگ خیس روی خیس بود.

او در برنامه هایش به همه ثابت کرد که همه می توانند مانند او نقاشی بکشند! باب راس با شخصیت شکیبا و فروتن خود و با کلام شیوا و استفاده از استعاراتی مانند: "این ابر کوچولو داره اونجا شادی می کنه"، "شاد باشی کوه کوچولو" و ... قدم بقدم ما را با روح آرام و دیدگاه زیبای خود از زندگی آشنا می کند. او با گفتن "این مخلوقات کوچک خدا دارن اونجا برای خودشون زندگی می کنن" بما یاد آوری می کند که هر چیزی و هر کسی به دوست نیاز دارد، حتا یک بوته یا درخت.  برنامه های تلویزیونی باب راس در ایران از سال 1380 در صدا و سیما آغاز به پخش شدند و در این مدت بینندگان بسیاری را با خود همراه کردند و عملا سطح هنر نقاشی ایران را بالا بردند. هر چند که باب در سن ۵۲ سالگی در گذشت اما می توان تصور کرد که او با همان موهایی که مانند برگهای یک درخت بر سر او سایه انداخته، آرام و با همان صدای آرام، به فرشتگان تعلیم نقاشی می دهد! و بسیاری از نقاشان آماتور ایرانی به روح او به پاس خدماتش درود می فرستند. 


( ارسالی لیلا از سایت پیکس مکس )


  

 


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |

  

  
  
  
 
 
 


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |




عکس های دیدنی دختران نینجا در ایران




 


موضوعات مرتبط: عکس و مطالب جالب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 14:6 | نویسنده : علیرضا |

                        

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 0:2 | نویسنده : علیرضا |

               

در سرزمینی زندگی می کنم
که مردمانش همه، شکایت دارند از تنهایی
ولی نمی دانم!
پس;
دلیل این فاصله ها در چیست؟!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

             
سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگیبا لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازهمیوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطرهمین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکبارهپرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را درجیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهرشد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چندپرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی کهبساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه راشناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس اوبا حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغیبعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس هاچند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوبارهدر دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او بهاطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمالدقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرونآورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصرهپلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت:

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آنروزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیممیگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                  

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند


.......................................................................

نکته:
مفهوم داستان، مجازات کردن شخص یا افراد خاصی نیست یا اینکه چه کسی درستکار است، بلکه مفهوم، انسانیت این افراد است، و مطمئنن
کسانی که گناهی انجام داده و به خود ظلم کرده اند هیچگاه از رحمت خداوند به دور نیستند و کسانی هم که یک عمر دم از بندگی خداوند می زنند امکان لغزششان در هر لحظه هست و خوب بودن به بسیاری روزه و نماز نیست.
پس
هر کسی که هستیم
باید در همه جا مواظب کردارمان باشیم و قبل از هر کاری رسم جوانمردی و انسانیت پیشه کنیم.



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

             

پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

زندگی یعنی یک نگاه ساده

تنها چند خاطره..
و
تنها چند لحظه...

زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده.

 
         


حال، با این وجود زندگی خود را چگونه خواهیم گذراند؟



..........................................................................



ای وای بر آن دل که در آن، سوزی  نیست / سودا زده ی مهر دل افروزی  نیست

روزی که تو بی عشق، بسر خواهی برد/ ضایع تر از آن روز، ترا روزی نیست




موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

         

دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
 
دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                        

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

                        

«رابرت داینس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده و موفق شد مبلغ زیادی پول ببرد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد، تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر به او کمک نکند، کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد، یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است. آن زن به تو کلک زده است دوست من !!!
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا رو شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده، اینکه خیلی عالیه!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

Smart man + Smart woman = Romance

مرد باهوش + زن باهوش = عشقولانه
 
Smart man + Dumb woman = Affair
مرد باهوش + زن خنگ = روابط نامشروع
 
Dumb man + Smart woman = Marriage
مرد خنگ + زن باهوش = ازدواج
 
Dumb man + Dumb woman = Pregnancy
مرد خنگ + زن خنگ = حاملگی
 
 ------------------------
SHOPPING MATH
ریاضیات خرید کردن
A man will pay $2 for a $1 item he needs
یک مرد بابت یک کالای 1 دلاری که نیاز دارد 2 دلار می پردازد
 
A woman will pay $1 for a $2 item that she doesn't need
یک زن بابت یک کالای 2 دلاری که نیاز ندارد 1 دلار می پردازد
 
  ------------------------
GENERAL EQUATIONS & STATISTICS
آمار و برابری عمومی
A woman worries about the future until she gets a husband
یک زن نگران آینده است تا زمانی که شوهر کند
 
A man never worries about the future until he gets a wife
یک مرد هرگز نگران آینده نیست تا زمانی که زن بگیرد
 
A successful man is one who makes more money than his wife can spend
یک مرد موفق مردیست که درآمدش بیشتر از مبلغی باشد که زنش خرج می کند

موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 12:2 | نویسنده : علیرضا |

به روز رسانی بسته های امنیتی یکی از مهم ترین مواردی است که باید در انتخاب و استفاده آنتی ویروس ها بدان اهمیت ویژه ای داده شود. وقتی کاربر می تواند نهایت امنیت را در سیستم خود تامین کند که همیشه بسته امنیتی به روز شده ای داشته باشد تا با استفاده از آن و البته بانک اطلاعاتی که از آخرین فایل های مخرب وجود دارد سیستم را در مقابل حملات مخرب بیمه کند. به روزرسانی ها امروزه به تو دو صورت رواج یافته است. به صورت آنلاین که متداول ترین راه ممکن است اما برای بسیاری از کاربران انجام این کار شاید تا حدودی ملال آور باشد چرا که حداقل برای آنتی ویروس هایی نظیر Eset NOD32  یا Kaspersky برای مرتبه اول حتی با سرعت ها نسبتا بالا هم حداقل 1 تا 2 ساعت لازم است تا به روز رسانی انجام شود. این در حالی است که کاربر اگر بخواهد همین کار را برروی چند سیستم هم اعمال کند به شدت زمان گیر است اما راه دیگری وجود دارد که به روز رسانی به صورت آفلاین است. این کار بسیار مفید است ؛ برای مثال وقتی کاربر آخرین فایل های به روز رسانی شده را دریافت کرده و آنتی ویروس را به صورت آفلاین به روز می نماید علاوه بر این که سرعت بسیار بالایی هم دارد برای مرتبه ها بعد به روز رسانی فوق العاده سریع و آسان می شود و البته می توان همین فایل آبدیت آفلاین را برروی بی نهایت سیستم هم اعمال کرد. البته گاهی هم نقش مهمی در از بین نرفتن سریال نامبرها و کرک ها دارد. ما هم قصد داریم از این پس فایل های آفلاین بسته های امنیتی معروفی نظیر NOD32 و Kaspersky را هر چند وقت یک بار به روز کنیم تا کاربران بتوانند به صورت آفلاین و البته بسیار سریع کار به روز رسانی را انجام دهند. این بار آخرین به روزرسانی نرم افزار امنیتی معروف Eset NOD32 را قرار داده ایم تا شما کاربرانی که ازاین بسته استفاده می کنید بتوانید از قابلیت های این نوع به روزرسانی استفاده کنید.
 

 منبع:اسان دانلود

 



 طريقه ي استفاده از فايل هاي آپديت:
فايلها را از حالت فشرده خارج سازيد. سپس آنتي ويروس خود را باز كرده و كليد F5 را فشار دهيد. گزينه ي آپديت را از سمت چپ انتخاب کنيد. سپس Edit On Update Server را کليک کنيد. پوشه اي که از حالت فشرده خارج کرديد را انتخاب نماييد. دکمه ي Add  را انتخاب کنيد. ok را بزنيد سپس از سمت چپ بر روي Update  کليک کنيد و بر روي دکمه ي Update Virus Signature Database کليک نماييد
طريقه استفاده و به روز رسانی NOD32 و Smart Security نسخه 5 :
فايل كرك قرار داده شده در آپديت و آپديت را دانلود نماييد سپس پس از نصب آنتي ويروس دستگاه را ریستارت نموده وارد Safe Mode شوید. از فولدر کرک اجرا کرده و دکمه Enable را كليك كنيد. مجددا دستگاه را ریستارت کرده و وارد Safe Mode شوید. متناسب با نوع سیستم عامل خود وارد یکی از فولدرهای x86 یا x64 شوید. سپس وارد فولدر Enable Offline Update شده و فایل Enable Offline Update x86/64.bat را دو بار پیاپی اجرا نمایید. فايل آپديت را در مسیر ریشه درایو C کپی کنید. دقت نمائید که در صورت تغییر نام فولدر، آپدیت آفلاین فعال نخواهد شد. دستگاه را ریستارت کرده، وارد آنتی ویروس یا اسمارت سکیوریتی شده و نرم‌افزار را آپدیت نمائید.
جهت بازگشت به آپدیت آنلاین مراحل را تکرار کرده لکن این بار از فولدر Enable Online Update استفاده نمائید.

توجه: به علت ماهيت آپديت آنتي ويروس امكان جداسازي آپديت جديد نمي باشد. و شما ميبايستي تمامي آپديت را دانلود نمايد. و امكان ارائه آپديت به صورت  روزانه یا هفتگی به صورت كم حجم وجود ندارد


موضوعات مرتبط: ترفند ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:17 | نویسنده : علیرضا |

دعا پشتِ دعا برای آمدنت / گناه پشتِ گناه برای نیامدنت

دل درگیر ، میان این دو انتخاب / کدام آخر ؟ آمدنت یا نیامدنت ؟

.

.

.

بنویس که هرچه نامه دادم نرسید / بنویس که یک نفر به دادم نرسید

بنویس قرار من و او هفته بعد / این جمعه که هرچه ایستادم نرسید . . .


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |

 

 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”

حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.”


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |

خداوند دید مرد گرسنه است نان را آفرید دید تشنه است آب را آفرید دید در تاریکی است

نور را آفرید دید هیچ مشکل دیگه ای نداره زن را آفرید!

 

.

.

.

 

بیشتر مردها آرزوی بزرگ دارند ، اول داشتن خونه ، دوم داشتن ماشین برای فرار از خونه!!

.

.

.

 

کابینه زندگی مشترک:

زن=وزیر سلب آسایش ، شوهر= وزیر کار ، مادر زن= وزیرجنگ ، مادر شوهر=وزیر

شلوغی ، خواهر زن= جاسوس دو جانبه ، خواهر شوهر= وزیراطلاعات و بازرسی

پدر زن= وزیر ارشاد ، پدر شوهر= رئیس تشخیص مصلحت !

.

.

.

 

سریع ترین دوربین جهان اختراع شد . این دوربین می تونه از خانوم ها در لحظه ای که

دهانشون بسته است عکس بگیره !

.

.

.

اس ام اس طنز ، طنز دخترانه ، پیامک دخترانه ، radsms.com

مثل چینی :اگر میخواهی برای یک روز معذب باشی مهمانی کن و اگر می خواهی برای یک

سال معذب باشی پرنده نگاهدار و اگر می خواهی مادام العمر معذب باشی زن بگیر !!!

.

.

.

 

همیشه عکس همسرت رو تو کیفت بزار تا هر وقت مشکل بزرگی واست پیش اومد

به عکسش نگاه کنیو بدونی مشکل بزرگتری هم داری !!

.

.

.

 

زن مثل ویروس میمونه اگه وارد زندگیت بشه

:۱-جیبهاتو serch میکنه.

۲-پول(…)و موبایلتوscan

3-خوشیهاتو cancel

4-آخرش هم مخت هنگ میکنه !!!

.

.

.

 

اسپانیایی ها میگن :

عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است !

ایتالیایی ها میگن:

عشق یعنی ترس از دست دادن تو !

ایرانی ها میگن :

“عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود!!

.

.

.

 

ابتدا خداوند زمین را آفرید سپس استراحت کرد ، بعد مرد را آفرید سپس استراحت کرد

آنگاه زن را آفرید سپس نه خدا استراحت کرد نه مرد نه زمین !!!

 

ادامه در لینک زیر


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 10:46 | نویسنده : علیرضا |

radsms.com

چرا روان درمانی مردها کمتر از زنها طول میکشه؟

 

معمولا” باید در روان درمانی به دوران کودکی بازگشت و مردها همیشه در همون دوران به سر می برند!

.

.

.

ببین خانوم ، تو روزنامه نوشته که مردها به طور متوسط در روز از پانزده هزار کلمه برای

صحبت کردن استفاده میکنند ولی زنها از سی هزار کلمه . دیدیت ثابت شد شما زنها

بیشتر حرف میزنین تا ما مردها؟ خانم : هیچ هم همچنین چیزی نیست . فوقش ثابت

شده که ما هر حرف رو باید دو بار بزنیم تا توی مخ شماها فرو بره …! ببخشید چی

گفتی؟؟

.

.

.

مرد به خدا می گه: چرا زن رو زیبا آفریدی ؟

خدا می گه: واسه اینکه تو دوستش داشته باشی

دوباره می پرسه پس چرا ناقص العقله ؟

خدا هم درجواب میگه:

واسه این که تورو دوست داشته باشه !!!

.

.

.

فالگیر : فردا شوهرتون میمیره

زن : اینو که خودم میدونم . بهم بگو گیر پلیس می افتم یا نه؟

.

.

.

نازک ترین کتاب دنیا : چیز هایی که مردان در مورد زنان میدانند!!! دخترا بالا میرند !!!

.

.

.

وقتی یه زن میبینه که شوهرش داره زیکزاک تو حیاط میدوه باید چیکار کنه؟

هیچی ، باید بهتر هدف بگیره و به شلیک کردن ادامه بده

ادامه در لینک زیر


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 10:46 | نویسنده : علیرضا |

مجموعه جدید از طنز نوشته ها و غم نوشته های کوتاه و جدید را

برای شما آماده کردیم ، باشد که شاد باشید و لبخند بزنید و تفکر کنید ! :)

 

ما بچه بودیم یه بازی بود به نام :

«همه ساکت بودند ناگهان خری گفت» …

صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت !

.

.

.


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:37 | نویسنده : علیرضا |

الهی تو بخشنده ترین و زیباترینی ، گوهر اشک میخری

دل شکسته میخواهی ، و عمل بی ریا میپذیری .

ما را از گناه سبکبار کن ، و دیدگانمان را اشکبار و قلبمان را به عشق خودت گرفتار . . .

آمین

.

.

.


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. 
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

 

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ 

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
 خدمتکار پرسید:....

 

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))


 

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 

 

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

 

 

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.

خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟

این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


 

 

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.


 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:20 | نویسنده : علیرضا |

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
 

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:16 | نویسنده : علیرضا |

یه آمریکاییه می خواد حال اردبیلیه رو بگیره میبرتش امریکا بهش میگه زمین رو بکن اونم می کنه. بعد از ده متر کندن میرسن به یه سیم. امریکاییه میگه این یعنی ما صد سال پیش تلفن داشتیم. ترکه میگه حالا تو بیا بریم اردبیل. اونجا بهش یه بیل میده میگه بکن صد متر می کنن به هیچی نمیرسن ترکه میگه این یعنی ما صد سال پیش موبایل داشتیم

 

|ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ|

 

از یه ترکه می پرسن که برای بستن یه لامپ به چند نفر ترک احتیاجه می گه 3 نفر می گن چرا 3 نفر ؟ میگه: یه نفر میره بالا نردبون ، لامپ رو میگیره .. دو نفر هم از پایین، نردبون رو میچرخوونن


موضوعات مرتبط: اس ام اس ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:11 | نویسنده : علیرضا |

مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
جمله ها و جوک های باحال و خنده دار جدید
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • فریر