«رابرت داینس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده و موفق شد مبلغ زیادی پول ببرد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد، تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر به او کمک نکند، کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد، یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است. آن زن به تو کلک زده است دوست من !!!
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا رو شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده، اینکه خیلی عالیه!!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا |

 

 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”

حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.”


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 11:2 | نویسنده : علیرضا |
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. 
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

 

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ 

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
 خدمتکار پرسید:....

 

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))


 

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:28 | نویسنده : علیرضا |

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 

 

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

 

 

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.

خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟

این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


 

 

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.


 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : علیرضا |

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
 

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:16 | نویسنده : علیرضا |

اما در مورد ازدواج با مهبد فقط روی پدر می توانستم حساب کنم چرا که مادر شاید مهبد را بیشتر دوست نداشت اما او به اندازه من برایش عزیز بود.صدای پدر مرا از عالم خیال بازگرداند: -آوا جان کجایی دختر؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟ در نگاهش خیره شدم احساس کردم با نگاه کنجکاوش در من دنبال تغییر می گردد.پرسیدم: -پدر اتفاقی افتاده؟ با خنده گفت: -اینو باید از تو پرسید.از نظر من یه اتفاق ساده افتاده که برای همه پدرها می افته.دخترم بزرگ شده،برای خودش خانمی شده،و من تازه متوجه شدم. به طور یقین پدر به حرف مادربزرگ فکر می کرد.البته با توجه به علاقه ای که به من داشت می دانستم از این که مرا از دست بدهد نگران می شود.شب بعد از رفتن میهمان ها مادر یکراست به سراغم آمد.هر وقت محکم و قاطع به طرفم می آمد می فهمیدم که توبیخ می شوم.کنارم نشست و بی مقدمه گفت: -آوا رفتار تو با مادربزرگ اصلا صحسح نبود. -چرا مگه من چیکار کردم؟اصلا در مورد چی صحبت می کنید؟ -هم در مورد اون دختر ساکن آسایشگاه،هم در مورد مهبد. -در مورد اون دختر که من چیز زیادی نخواستم شما منو دعوا کردید. -و در مورد مهبد؟ سکوت کردم.نگاه پرسشگرش را به صورتم دوخت و گفت: -با تو بودم جوابم رو بده،آخه تو با مهبد چه مشکلی داری؟ -از ازدواج فامیلی و قراردادی بیزارم. با حیرت گفت: -این چه حرفیه؟مگه ما تو رو مجبور کردیم.اونا پیشنهاد کردند.تو هم فرصت داری فکر کنی.جواب منفی تو اون هم به این قاطعیت دلیل منطقی نداره. باز هم سکوت کردم.واقعا جوابی نداشتم.وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: -تازه خیلی هم دلت بخواد،پسر خوب،تحصیل کرده،هنرمند،خوش تیپ،دیگه چی می خوای؟ حسابی لجم گرفت و گفتم: -چه تعریف هایی می کنید!مادر یه دسته گل هم براش ببرید. دستم را گرفت و گفت: -دسته گل من اینقدر عزیزه که به دنبالش میان و منتش رو می کشن. از خجالت سرخ شدم و از کنار مادر برخاستم،تا وقتی در اتاق را بستم صدای خنده پدر و مادر می آمد.جلوی آینه ایستادم و جملاتش را تکرار کردم.به کلمه هنرمند که رسیدم دلم آتش گرفت.    ادامه داستان در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:11 | نویسنده : علیرضا |
"به نام خدا"
درواقعیت بودم یا رویا نمی دانستم در مکانی غریب بودم،در مرزی بین خواب و بیداری.غریبانه به اطراف نگاه می کردم و به سوی مقصدی نا معلوم پیش میرفتم که قطره ای آب روی صورتم افتاد.قطرات یکی پس از دیگری به سر و صورتم می خورد.باران کم کم به رگبار تبدیل شده بود.همه اطرافم خیس بود و باران همچنان می بارید.
صدای قطرات باران که با شدت به شیشه اتاق می خورد،مرا یک باره از عالم خواب جدا کرد،باز هم کابوس به سراغم آمده بود.با بی میلی چشمانم رابه ساعت دوختم هوا تاریک بود و عقربه ها به سختی دیده می شد.دوباره چشمانم را بستم،هنوز خوابم می آمد.اما صدای باران مجبورم کرد از جا بلند شوم.پنجره باز مانده بود و اتاق سرد.به سرعت ژاکتم را پوشیدم.سرما در جانم رخنه کرده بود،کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.رعد و برق اندکی اتاقم را روشن کرد و عقربه های ساعت را نشانم داد.5 صبح بود پشت میزم نشستم و چراغ مطالعه را روشن کردم.کتاب جدیدی را که خریده بودم گشودم،حوصله مطالعه نداشتم،سرم درد می کرد.از اتاق خارج شدم،زیر کتری را روشن کردم و مخصوصا شروع به سر و صدا کردم تا بقیه بیدار شوند.انتظارم تا ساعت شش طول کشید.صدای خواب آلود پدر به گوشم رسید:
- سلام عزیزم،سحرخیز شدی!
خندیدم و گفتم:
- صدای بارون خواب رو از سرم پروند.
وقتی با پدر و مادر پشت میز نشستیم مادر با مهربانی نگاهم کرد و پرسید:
- حالت خوبه؟
- خوبم مادر،فقط کمی هیجان دارم.
پدر خیلی جدی پرسید:
- قرارت ساعت چنده خانم خبر نگار؟
از جا بلند شدم و گفتم:
- ساعت 8 جلوی در آسایشگاه با مادربزرگ قرار گذاشتم.
پدر مکث کرد و بعد گفت:
- پس عجله کن تا دیر نشده که مادرجون اصلا نمی تونه تاخیر رو تحمل کنه.
با هیجان پشت در آسایشگاه قدم می زدم و منتظر بودم.عکسی که به طور اتفاقی از سالمندان آسایشگاه تهیه کرده بودم مادربزرگ را به آنجا کشانده بود.او با دیدن عکس شوکه شد.یکی از دوستانش را که سال ها از او بی خبر بود در عکس دیده بود. با اصرار مادربزرگ با آسایشگاه تماس گرفتم و با شنیدن مشخصات صاخب عکس حضور مادر بزرگ در آنجا مسجل شد و تا به مادربزرگ قول ندادم که او را به دیدن دوستش ببرم آرام نشد.بااین که آن روز کلاس تار داشتم مجبور شدم برنامه هایم را کمی تغییر بدهم و او را همراهی کنم.
نگاهی به ساعت کردم 5 دقیقه از 8 گذشته بود واز مادر بزرگ خبری نبود.نگاهی به داخل کیفم انداختم و چشمم به کارت تبریک افتاد چندمین کارت تبریکی که برای استاد پرهام می خریدم و چون از او آدرسی نداشتم نمی توانستم آن را پست کنم.در امتداد نرده های سبز آسایشگاه شمشاد ها تا آخرین نرده مرتب و منظم کاشته شده بود و در انتها گویی با نرده ها عجین می شد.کنار شمشادها آسفالت نرمی سطح پیاده رو را پوشانده بود که با شیب ملایمی به جدول کنار جوی آب می رسید.درون جوی آب چنارهای سربه فلک کشیده در کنار هم سربرافراشته بودند و با اندک نوازش باد سر خم می کردند.در سبز رنگ آسایشگاه نیمه باز بود و چهره مبهمی از نگهبان در اتاقک نگهبانی دیده شده بود سرش را از در بیرون آورد و پرسید:
- بفرمایید؟کاری داشتید؟
نگاهی به چهره ناآشنای نگهبان کردم،من قبلا به این مکان آمده بودم و نگهبان قبلی را می شناختم او پیرمرد مهربانی بود با موهای کم پشت و چهره ای چروکیده،اما نگهبان جدید مرد جوانی بود.لحظه ای به نظرم رسید با شروع فصل بهار نگهبان هم مانند طبیعت جوان شده و از این تشبیه لبخندی بر لبانم نشست که از دید تیزبین او دور نماند.با تعجب پرسید:
- خانم با شما بودم،چرا می خندید؟
با دستپاچگی سلام کردم و گفتم:
- خسته نباشید،برای بازدید اومدم.
سکوت جوابم بود.دوباره نگاهش کردم به درون اتاقک بازگشته بود و به آرامی چای می نوشید.کمی جرات پیدا کردم و داخل شدم بوی خوش چای به مشامم رسید.دردل گفتم؛آیا مرا به یک استکان چای دعوت خواهد کرد؟سوالم خیلی بی جواب نماند و لحظه ای بعد چای خوشرنگی برایم ریخت.پرسیدم:
- شما تازه اومدید.نگهبان قبلی کجاست؟
سری تکان دادوگفت:
- منظورتون پدرمه؟اون سخت بیماره و من فعلا جاش اومدم.مگه شما پدرم رو می شناسید؟
جواب دادم:
- بله من بارها به اینجا اومدم.
نگهبان جوان پرسید:
- معرفینامه دارید؟
جواب دادم:
- خیر امروز برای ملاقات اومدم.
خونسرد گفت:
- امروز روز ملاقات نیست و من نمی تونم به شما اجازه ورود بدم.
بدنم یخ کرد،صدبار به فراموشکاری خودم لعنت فرستادم.حالا با مادر بزرگ چه می کردم که با هزار امید و آرزو به اینجا می آمد؟ای کاش کمی حواسم را جمع کرده بودم.
با ناامیدی پرسیدم:
- حالا نمی شه ما امروز بریم؟مادربزرگم الان می رسه و نمی تونم اونو برگردونم.
جوابی نداد.احساس کردم از حضورم معذب است .خداحافظی و تشکر کردم و از اتاقک خارج شدم.ساختمان آسایشگاه در سکوت فرو رفته بود و محوطه کاملا خلوت بود.براستی درون این ساختمان چه می گذشت که این اشتیاق را در من ایجاد کرده بود که بارها و بارها به اینجا بیایم و گزارش تهیه کنم؟!شاید شوق دانستن و شنیدن حرف های کسانی که دیگر گوشی حاضر به شنیدن حرف هایشان نبود و دلی حاضر به فهمیدنشان.گاهی فکر می کردم چقدر دردناک است این طور به فراموشکده سپرده شدن و در انتظار مرگ ماندن و از این تصور بغض گلویم را فشرد.روی سکوی سیمانی دم در نشستم و به خیابان چشم دوختم .حسابی حوصله ام سررفته بود که مرغ خیالمم دوباره به طرف استاد پرهام پر کشید.آهنگسازی که من فقط از روی کاست هایش او را می شناختم.موسیقی بی نظیری که با سر انگشتان هنرمندش می نواخت و همیشه مرا مجذوب می کرد.هر زخمه ای که به تار می زد،تاروپود وجود مرا به لرزه در می آورد.مردی که من حتی به درستی او را نمی شناختم و او فقط برای من چند کاست تک نوازی تار بود.حدود 10 سال بود که با موسیقی آشنا بودم پایه موسیقی را نزد بانوی هنرمندی آموختم اما همیشه در انتخاب ساز تخصصی مردد بودم تا این که سه سال پیش برحسب اتفاق در یک میهمانی کاستی از استاد پرهام مرا شیفته و حیران کرد.از همان مقطع،زندگی من با سیم های تار عجین شد.
با صدای بوق ماشینی از عالم خیال برگشتم.خاله سیمین با دو بوق ممتد صدایم زد.به طرف ماشین رفتم و سلام کردم.خاله به گرمی با من احوالپرسی کرد و مادربزرگ را بعد از سفارشات فراوان به من سپرد و رفت.می دانستم پاهای مادربزرگ درد می کند کمکش کردم تا به آهستگی به در آسایشگاه رسید.
نگهبان با دیدن او بیرون آمد و سلام کرد.
مادر بزرگ بریده بریده گفت:
- پیر شی پسرم یه کم آب به من بده.
نگهبان با عجله لیوان آبی به دست مادر بزرگ داد و رو به من کرد و گفت:
- خجالت نمی کشید مادر بزرگتون رو به اینجا آوردید؟از شما بعیده.
پرسیدم:
- مگه چه اشکالی داره؟
بر آشفته گفت:
- یعنی چی؟این چه سوالیه،پیرزن بیچاره سال ها زحمت کشیده حالا که پیر شده عذرش رو خواستید.
تازه متوجه شدم چه می گوید.لبخندی زدم و گفتم:
- شما اشتباه می کنید،ما برای دیدن یکی از دوستان مادربزرگ به اینجا اومدیم.
نگاهی پرسوءظن به من انداخت.مشخص بود که هنوز حرف هایم را باور نکرده است.با کمی مکث گفت:
- در هر صورت مادرتون رو معطل نکنید.
بعد رو به مادر بزرگ کرد و گفت:
- بفرمایید خانم.
تا وقتی پشت در ساختمان رسیدیم سنگینی نگاه او را احساس می کردم و با این که پشت به او داشتم می دانستم که نگاهش سرزنش بار است.در که زدیم مستخدمه آسایشگاه در را باز کرد و نگاه متعجبی به ما انداخت.بی توجه به او راه دفتر خانم صالحی را در پیش گرفتیم.وقتی در اتاق انتظار نشستیم تازه متوجه شدم
مادربزرگ مثل لبو سرخ شده ،نگاه مرا که متوجه خود دید گفت:
- آوا جان مادر نفسم برید چقدر عجله می کنی؟
تازه به خودم آمدم و از این که مراعات سن و سال مادربزرگ را نکرده بودم شرمنده شدم و با خجالت گفتم:
ادامه دارد......

در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:6 | نویسنده : علیرضا |
مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • فریر