اما در مورد ازدواج با مهبد فقط روی پدر می توانستم حساب کنم چرا که مادر شاید مهبد را بیشتر دوست نداشت اما او به اندازه من برایش عزیز بود.صدای پدر مرا از عالم خیال بازگرداند: -آوا جان کجایی دختر؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟ در نگاهش خیره شدم احساس کردم با نگاه کنجکاوش در من دنبال تغییر می گردد.پرسیدم: -پدر اتفاقی افتاده؟ با خنده گفت: -اینو باید از تو پرسید.از نظر من یه اتفاق ساده افتاده که برای همه پدرها می افته.دخترم بزرگ شده،برای خودش خانمی شده،و من تازه متوجه شدم. به طور یقین پدر به حرف مادربزرگ فکر می کرد.البته با توجه به علاقه ای که به من داشت می دانستم از این که مرا از دست بدهد نگران می شود.شب بعد از رفتن میهمان ها مادر یکراست به سراغم آمد.هر وقت محکم و قاطع به طرفم می آمد می فهمیدم که توبیخ می شوم.کنارم نشست و بی مقدمه گفت: -آوا رفتار تو با مادربزرگ اصلا صحسح نبود. -چرا مگه من چیکار کردم؟اصلا در مورد چی صحبت می کنید؟ -هم در مورد اون دختر ساکن آسایشگاه،هم در مورد مهبد. -در مورد اون دختر که من چیز زیادی نخواستم شما منو دعوا کردید. -و در مورد مهبد؟ سکوت کردم.نگاه پرسشگرش را به صورتم دوخت و گفت: -با تو بودم جوابم رو بده،آخه تو با مهبد چه مشکلی داری؟ -از ازدواج فامیلی و قراردادی بیزارم. با حیرت گفت: -این چه حرفیه؟مگه ما تو رو مجبور کردیم.اونا پیشنهاد کردند.تو هم فرصت داری فکر کنی.جواب منفی تو اون هم به این قاطعیت دلیل منطقی نداره. باز هم سکوت کردم.واقعا جوابی نداشتم.وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: -تازه خیلی هم دلت بخواد،پسر خوب،تحصیل کرده،هنرمند،خوش تیپ،دیگه چی می خوای؟ حسابی لجم گرفت و گفتم: -چه تعریف هایی می کنید!مادر یه دسته گل هم براش ببرید. دستم را گرفت و گفت: -دسته گل من اینقدر عزیزه که به دنبالش میان و منتش رو می کشن. از خجالت سرخ شدم و از کنار مادر برخاستم،تا وقتی در اتاق را بستم صدای خنده پدر و مادر می آمد.جلوی آینه ایستادم و جملاتش را تکرار کردم.به کلمه هنرمند که رسیدم دلم آتش گرفت.    ادامه داستان در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:11 | نویسنده : علیرضا |
"به نام خدا"
درواقعیت بودم یا رویا نمی دانستم در مکانی غریب بودم،در مرزی بین خواب و بیداری.غریبانه به اطراف نگاه می کردم و به سوی مقصدی نا معلوم پیش میرفتم که قطره ای آب روی صورتم افتاد.قطرات یکی پس از دیگری به سر و صورتم می خورد.باران کم کم به رگبار تبدیل شده بود.همه اطرافم خیس بود و باران همچنان می بارید.
صدای قطرات باران که با شدت به شیشه اتاق می خورد،مرا یک باره از عالم خواب جدا کرد،باز هم کابوس به سراغم آمده بود.با بی میلی چشمانم رابه ساعت دوختم هوا تاریک بود و عقربه ها به سختی دیده می شد.دوباره چشمانم را بستم،هنوز خوابم می آمد.اما صدای باران مجبورم کرد از جا بلند شوم.پنجره باز مانده بود و اتاق سرد.به سرعت ژاکتم را پوشیدم.سرما در جانم رخنه کرده بود،کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.رعد و برق اندکی اتاقم را روشن کرد و عقربه های ساعت را نشانم داد.5 صبح بود پشت میزم نشستم و چراغ مطالعه را روشن کردم.کتاب جدیدی را که خریده بودم گشودم،حوصله مطالعه نداشتم،سرم درد می کرد.از اتاق خارج شدم،زیر کتری را روشن کردم و مخصوصا شروع به سر و صدا کردم تا بقیه بیدار شوند.انتظارم تا ساعت شش طول کشید.صدای خواب آلود پدر به گوشم رسید:
- سلام عزیزم،سحرخیز شدی!
خندیدم و گفتم:
- صدای بارون خواب رو از سرم پروند.
وقتی با پدر و مادر پشت میز نشستیم مادر با مهربانی نگاهم کرد و پرسید:
- حالت خوبه؟
- خوبم مادر،فقط کمی هیجان دارم.
پدر خیلی جدی پرسید:
- قرارت ساعت چنده خانم خبر نگار؟
از جا بلند شدم و گفتم:
- ساعت 8 جلوی در آسایشگاه با مادربزرگ قرار گذاشتم.
پدر مکث کرد و بعد گفت:
- پس عجله کن تا دیر نشده که مادرجون اصلا نمی تونه تاخیر رو تحمل کنه.
با هیجان پشت در آسایشگاه قدم می زدم و منتظر بودم.عکسی که به طور اتفاقی از سالمندان آسایشگاه تهیه کرده بودم مادربزرگ را به آنجا کشانده بود.او با دیدن عکس شوکه شد.یکی از دوستانش را که سال ها از او بی خبر بود در عکس دیده بود. با اصرار مادربزرگ با آسایشگاه تماس گرفتم و با شنیدن مشخصات صاخب عکس حضور مادر بزرگ در آنجا مسجل شد و تا به مادربزرگ قول ندادم که او را به دیدن دوستش ببرم آرام نشد.بااین که آن روز کلاس تار داشتم مجبور شدم برنامه هایم را کمی تغییر بدهم و او را همراهی کنم.
نگاهی به ساعت کردم 5 دقیقه از 8 گذشته بود واز مادر بزرگ خبری نبود.نگاهی به داخل کیفم انداختم و چشمم به کارت تبریک افتاد چندمین کارت تبریکی که برای استاد پرهام می خریدم و چون از او آدرسی نداشتم نمی توانستم آن را پست کنم.در امتداد نرده های سبز آسایشگاه شمشاد ها تا آخرین نرده مرتب و منظم کاشته شده بود و در انتها گویی با نرده ها عجین می شد.کنار شمشادها آسفالت نرمی سطح پیاده رو را پوشانده بود که با شیب ملایمی به جدول کنار جوی آب می رسید.درون جوی آب چنارهای سربه فلک کشیده در کنار هم سربرافراشته بودند و با اندک نوازش باد سر خم می کردند.در سبز رنگ آسایشگاه نیمه باز بود و چهره مبهمی از نگهبان در اتاقک نگهبانی دیده شده بود سرش را از در بیرون آورد و پرسید:
- بفرمایید؟کاری داشتید؟
نگاهی به چهره ناآشنای نگهبان کردم،من قبلا به این مکان آمده بودم و نگهبان قبلی را می شناختم او پیرمرد مهربانی بود با موهای کم پشت و چهره ای چروکیده،اما نگهبان جدید مرد جوانی بود.لحظه ای به نظرم رسید با شروع فصل بهار نگهبان هم مانند طبیعت جوان شده و از این تشبیه لبخندی بر لبانم نشست که از دید تیزبین او دور نماند.با تعجب پرسید:
- خانم با شما بودم،چرا می خندید؟
با دستپاچگی سلام کردم و گفتم:
- خسته نباشید،برای بازدید اومدم.
سکوت جوابم بود.دوباره نگاهش کردم به درون اتاقک بازگشته بود و به آرامی چای می نوشید.کمی جرات پیدا کردم و داخل شدم بوی خوش چای به مشامم رسید.دردل گفتم؛آیا مرا به یک استکان چای دعوت خواهد کرد؟سوالم خیلی بی جواب نماند و لحظه ای بعد چای خوشرنگی برایم ریخت.پرسیدم:
- شما تازه اومدید.نگهبان قبلی کجاست؟
سری تکان دادوگفت:
- منظورتون پدرمه؟اون سخت بیماره و من فعلا جاش اومدم.مگه شما پدرم رو می شناسید؟
جواب دادم:
- بله من بارها به اینجا اومدم.
نگهبان جوان پرسید:
- معرفینامه دارید؟
جواب دادم:
- خیر امروز برای ملاقات اومدم.
خونسرد گفت:
- امروز روز ملاقات نیست و من نمی تونم به شما اجازه ورود بدم.
بدنم یخ کرد،صدبار به فراموشکاری خودم لعنت فرستادم.حالا با مادر بزرگ چه می کردم که با هزار امید و آرزو به اینجا می آمد؟ای کاش کمی حواسم را جمع کرده بودم.
با ناامیدی پرسیدم:
- حالا نمی شه ما امروز بریم؟مادربزرگم الان می رسه و نمی تونم اونو برگردونم.
جوابی نداد.احساس کردم از حضورم معذب است .خداحافظی و تشکر کردم و از اتاقک خارج شدم.ساختمان آسایشگاه در سکوت فرو رفته بود و محوطه کاملا خلوت بود.براستی درون این ساختمان چه می گذشت که این اشتیاق را در من ایجاد کرده بود که بارها و بارها به اینجا بیایم و گزارش تهیه کنم؟!شاید شوق دانستن و شنیدن حرف های کسانی که دیگر گوشی حاضر به شنیدن حرف هایشان نبود و دلی حاضر به فهمیدنشان.گاهی فکر می کردم چقدر دردناک است این طور به فراموشکده سپرده شدن و در انتظار مرگ ماندن و از این تصور بغض گلویم را فشرد.روی سکوی سیمانی دم در نشستم و به خیابان چشم دوختم .حسابی حوصله ام سررفته بود که مرغ خیالمم دوباره به طرف استاد پرهام پر کشید.آهنگسازی که من فقط از روی کاست هایش او را می شناختم.موسیقی بی نظیری که با سر انگشتان هنرمندش می نواخت و همیشه مرا مجذوب می کرد.هر زخمه ای که به تار می زد،تاروپود وجود مرا به لرزه در می آورد.مردی که من حتی به درستی او را نمی شناختم و او فقط برای من چند کاست تک نوازی تار بود.حدود 10 سال بود که با موسیقی آشنا بودم پایه موسیقی را نزد بانوی هنرمندی آموختم اما همیشه در انتخاب ساز تخصصی مردد بودم تا این که سه سال پیش برحسب اتفاق در یک میهمانی کاستی از استاد پرهام مرا شیفته و حیران کرد.از همان مقطع،زندگی من با سیم های تار عجین شد.
با صدای بوق ماشینی از عالم خیال برگشتم.خاله سیمین با دو بوق ممتد صدایم زد.به طرف ماشین رفتم و سلام کردم.خاله به گرمی با من احوالپرسی کرد و مادربزرگ را بعد از سفارشات فراوان به من سپرد و رفت.می دانستم پاهای مادربزرگ درد می کند کمکش کردم تا به آهستگی به در آسایشگاه رسید.
نگهبان با دیدن او بیرون آمد و سلام کرد.
مادر بزرگ بریده بریده گفت:
- پیر شی پسرم یه کم آب به من بده.
نگهبان با عجله لیوان آبی به دست مادر بزرگ داد و رو به من کرد و گفت:
- خجالت نمی کشید مادر بزرگتون رو به اینجا آوردید؟از شما بعیده.
پرسیدم:
- مگه چه اشکالی داره؟
بر آشفته گفت:
- یعنی چی؟این چه سوالیه،پیرزن بیچاره سال ها زحمت کشیده حالا که پیر شده عذرش رو خواستید.
تازه متوجه شدم چه می گوید.لبخندی زدم و گفتم:
- شما اشتباه می کنید،ما برای دیدن یکی از دوستان مادربزرگ به اینجا اومدیم.
نگاهی پرسوءظن به من انداخت.مشخص بود که هنوز حرف هایم را باور نکرده است.با کمی مکث گفت:
- در هر صورت مادرتون رو معطل نکنید.
بعد رو به مادر بزرگ کرد و گفت:
- بفرمایید خانم.
تا وقتی پشت در ساختمان رسیدیم سنگینی نگاه او را احساس می کردم و با این که پشت به او داشتم می دانستم که نگاهش سرزنش بار است.در که زدیم مستخدمه آسایشگاه در را باز کرد و نگاه متعجبی به ما انداخت.بی توجه به او راه دفتر خانم صالحی را در پیش گرفتیم.وقتی در اتاق انتظار نشستیم تازه متوجه شدم
مادربزرگ مثل لبو سرخ شده ،نگاه مرا که متوجه خود دید گفت:
- آوا جان مادر نفسم برید چقدر عجله می کنی؟
تازه به خودم آمدم و از این که مراعات سن و سال مادربزرگ را نکرده بودم شرمنده شدم و با خجالت گفتم:
ادامه دارد......

در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:6 | نویسنده : علیرضا |

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
جمله ها و جوک های باحال و خنده دار جدید
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • فریر