پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسبها:
تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : علیرضا | نظر بدهید














































لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید